Sunday 9 June 2013

قضيه خر دجال (از مجموعه ولنگارى) نوشته صادق هدايت

تبصره : قبل از شروع از خوانندگان عزيز و محترم معذرت ميخواهم که اين عنوان بهيچوجه با موضوع اين قضيه ربط ندارد. گر چه ميتوانستم عناوين ديگری از قبيل :قضيه گورکن يا خر در چمن يا گوهر شب چراغ يا صبح يا دم حجره يا چپ اندر قيچی و يا هزار جور عنوان بی تناسب ديگر انتخاب بکنيم اما از لحاظ ابتکار ادبی مخصوصا اين عنوان را مستبدا بطور قلم انداز اختيار کرديم تا باعث حيرت عالميان شود و ضمنا بدانند که ما مستبد هم هستيم. و حالا به هيچ قيمتی حاضر نيستيم آن را تغيير بدهيم . اميد است خوانندگان با ذوق و خوش قريحه عنوان مناسب تری برای اين قضيه توی دلشان خيال بکنند و به مصداق کلمه قصار پيران ما که از قديم فرموده اند : انسان محل نسيان است اينگونه سهل انگاری ها ی مبتکرانه و بيسابقه را بنظر عفو و اغماض بنگرند . حالا از شما گوش گرفتن و از ما نقالی کردن يا حق:
يکی بود يکی نبود غير از خدا هيچ کس نبود يک گله گوسبند بود که از وقتی که تنبان پايش کرده بود و خودش را شناخته بود ـ البته همه ميدانند که گوسبند تنبان ندارد اما اين گوسبندها چون تحصيلکرده و تربيت شده بودند و تعاريج عند ما غيه انها ترقی کرده بود نه تنها تنبان می پو شیدند بلکه نفری يک لوله هنگ هم که از اختراعات باستانی اين سرزمين بود برسم يادگار بدست ميگرفتند و گاهی هم از کوری حسود استمنا فکری ميکردند بعلاوه عنعنات آنها خيلی تعريفی بود به طوری که کسی جرات نمی کرد بگويد بالای چشمتان ابرو است
باری چه دردسرتان بدهم اين گله گوسبند در دامنه کوهی که معلوم نيست به چه مناسبت کشور آنرا خر در چمن ميناميدند زندگی کجدار مريز ميکردند و می چريدند و شکر خدا ميکردند که آخر عمری از چريدن علف نيفتاده اند.
گوسبندهای ممالک مجاور که گاهی با معشوقه های خود برای ماه عسل باين سرزمين ميامدند لوچه پيچک ميکردند و به به اين گوسبند ها سر کوبت ميزدند که ای بندههای خدا چشم و گوشتان را باز کنيد از شما حريکت از خدا بريکت اگر به همين بخور و نمير بسازيد کلاهتان پس معرکه ميماند و عاقبت شکار گرگ می شويد .
اما گوسبندهای خر در چمن پوز خندی ميزدند و فيلسوف مابانه در خواب ميگفتند : زمين گرد استمانند گلوله ما خر در چمنی هستيم و پدران ما خردر چمنی بوده اند سام پسر نريمان فرمانروای سيستان و بعضی ولايات ديگر بوده است بالاخره هر هر جه باشد ما يک بابائی هستيم که آمده ايم چهار صبا تو اين ملک زندگی بکنيم . سری را درد نميکند بيخود دستمال نمی بنندند هر که خر است ما پالانيم و هر که در است ما دالانيم. شماها از راه غرض و مرض آمده ايد ما را انگولک کنيد و از جريدن علف بيندازيد اما حسود به مقصود نميرسد . البته ما اذعان داريم که در کشور بايد اصلاحاتی بشود اما اين اصلاحات بايد به دست بز اخفش انجام بگيرد و کوزه ما را لب سقا خانه بگذارد عجالتا خدا کند که ما از جريدن علف نيفتيم.
گوسبندهای کشورهای آنور درياهی و صحراها از اينهمه اشعار و معلومات فلسفه آلود تو لب ميرفتند و به عقل و فراست آنها غبطه می خوردند . گوسبندهای خر در چمن چريدن علف را جزو برنامه مقدس آفرينش گمان ميکردند و پاهايشان را توی يک سم کرده بودند و بيخود و بيجهت بدلشان برات شده بود که بز اخفش نجات دهنده آنهاست.

... ميان خودمان باشد نبايد پاى روى حق گذاشت ، چون گوسبندهاى خر در چمن آنقدر ها هم ناشى نبودند و منافع خودرا ميپائيدند ، و از لحاظ مآل انديشى باج بشغال ميدادند تا اگر خدا نخواسته گرگهاى همسايه به گله بزنند ،شعال ها زوزه بكشند و گرگها را فرار بدهند . اما بيشتر اين شغالها پيزى افندى و پزواى از آب در آمده اند و از بسكه زوزه ميكشيدند خواب و خوراك را بگوسبندها حرام كرده بودند . و گاهى هم كه عشقشان ميكشيد با گرگها ساخت و پاخت ميكردند و با آنها دنبه ميخوردند و با گوسبندها شيون و شين راه ميانداختند ، گوسبندها هم دندان روى جگر مى گذاشتند و تك سم خودشان را گاز ميگرفتند و ميگفتند ؛ " آمديم تره گرفتيم كه قاتق نانمان بشود قاتل جانمان شد ! " 
الخلاصه ، درى بتخته خورد و روزى از روزها روباه دم بريده اى كه سوداى سير آفاق و انفس بكله اش زده بود از كشورهاى دور دست با دوربين عكاسى وشيشه ترموس و پالتو بارانى و عينك دور شاخى ، گذارش بسرزمين خر در چمن افتاد . اين ور بو كشيد و آن ور پوزه زد و بفراست در يافت كه زير كشور خر در چمن پر از گوهر شبچراغ است .اين مسئله خيلى عجيب است ، زيرا از قراريكه در كتب قدما آمده گوهر شبچراغ رنگ و بو و طعم ندارد . ـ مخلص كلام روباه با خودش گفت : " اگر کلکی سوار بکنم که تا هنوز کسی بو نبرده اينها را از دست گوسبندها در بياورم ، نانم تو روغن است ! " دم بريده اش را روی کولش گذاشت و سيخگی تا مسقط الرأس خودش دويد و با مقامات نيمه صلاحيتدار انتروييو کرد و بپاداش خدمتش بطور استثنا يک پالان برای روباه درست کردند و مقداری پيزر لايش چپاندند و چند مرغ آبريت کرده لاری وخروس اخته هم عوض نان وروغن باو دادند.
روباه سبيلهاى چربش را تاب داد ـ متأسفانه سابقا اشاره نشده که روباه نر هم سبيل دارد ـ وبکشور خر درچمن برگشت . خوب که وارسی کرد توی سر طويله شغالهايی که باج ميگرفتند يک دوالپاد لندهور پيدا کرد که او را مهتر در آخور گذاشته و کثافت از سرو رويش بالا ميرفت و دايما فرياد ميزد : " من گشنمه ! " او را برد توی پاشوره حوض ، سرو صورتش را طهارت گرفت و تروتميز و نو نوازش کرد برای اينکه او را بجان گوسبندها بيندازد ، اما از آنجا که گوسبندها به کنسرت سمفونيک شغال عادت داشتند ، يکمرتبه او را جا نزد چون ممکن بود رم بکنند . جارچی انداخت وتو هر سوراخ وسنبه را گشتند از توی قبرستان کهنه ای يک کفتار برمامگوزيد پيدا کردند که ميخواست سری توی سرها بياورد وداخل گوسبند حساب بشود . از اين رو شبهای مهتاب با شغالها دم ميگرفت وزوزه ميکشيد . روباه رفت جلو ، هری تو رويش خنديد و گفت : " آقای کفتار ! غلام حلقه به گوش من ميشی ؟" کفتار جواب داد ، جان دل کفتار ! من اصلا تو حلقه بزرگ شدم ، ما نوکريم . خانه زاديم ، بروی چشم ! 
کفتار را هفت قلم آرايش کردند و دو تا شاخ گاوميش روی سرش چسباندند . کفتار يک ريش کوسه هم زير چانه اش گذاشت و شليته قرمزهم بپاش کرد و آمد در چراگاه گوسبندها .

میکروفون فریاد زد(ای ملت نجیب ستمدیده خر در چمن!من همان بز اخفش نجات دهنده شما هستم!دنبال من راه بیافتید!))گوسفندها نگاه مشکوکی به هم کردند و زیر لب گفتند (هر غلطی میکنی بکن اما جفت سبیلهای ما را در خون تر کردی ما را از علف خوردن نینداز.))
یک شب که گوسفندها از همه جا بی خبر خواب بودند،کفتار محلل دوالپا شد و رفت دست او را گرفت و از سوراخ راه آب توی آغل گوسفندها ول کرد.فردا صبح که بیدار شدند،دوالپا ملقب به فاتح خر در چمن با کفتار جنگ زرگری کرد ... و بعد هم به اسم اینکه من متخصص منحصر به فرد غم خوارگی ملت گوسپندم و تصمیم گرفته ام کشور خر در چمن را گلستان بکنم و زوزه شغالان حواسم را پرت میکند، عذر کفتار و شغالها را با احترام خواست.
کفتار که مطابق نقشه کارش را صورت داده بود عاقبت به خیر شد.بار و بندیلش را برداشت و به سوی قبرستانهای پر خیر و برکت راهسپار شد.
دوالپا برای اینکه پیازش کونه بکند اول در طویله هارا باز کرد و هر چه قاطر چموش و الاغ لگد پران چشم و دل گرسنه بود به جان گوسفندها انداخت.در توبره های یونجه باز شد .خوش رقصی و ادا اصول را شروع کردند .یک دسته از گوسفندهای هم دور آنها جمع شدند و قشقرق به پا شد. بزن و بکوب و قر و قبیله را افتاد.هر روز دوالپا به گردن یکی از گوسفندان سوار میشد و میگفت ( کار کنید بدهید من بخورم...))کم کم خودش را باخت.به همسایه های کوچک و بزرگ فحش به رایگان می داد.گوسفندها مات و متحیر جلوی این نمایش محیرالعقول دهانشان باز مانده بود،دنبه چروکیده شان را تکان میدادند و به خود میبالیدند .اگر کسی اظهار شادی نمی کرد او را شکلک می کردند و بعد هم جلوی گرگها می انداختند.
هوچیان و همکاران دوالپا که شکمشان گوشت نو بالا آورده بود و به نوایی رسیده بودند با چشمهای وردریده و یال و دم فر شش ماهه زده و سمهای واکس زده ...قدم میزدند و به گوسفندانی که اگر دماغشان را میگرفتی جان به جان آفرین تسلیم میکردند ،فیس و تکبر میفروختند.
اما از آنجا بشنو که همسایه های کشور خر در چمن ترقیات روز افزون کردند.آغلهایی به شکل آسمان خراش ساختند.به که میرسیدند بونژو موسیو می گفتند...شبها توی آغلشان گوهر شب چراغ روشن میشد ،کنسرو چمنهای بسیار اعلا وارد میکردند و با کارد و چنگال تغذیه می نمودند...
در صورتی که گوسفندهای کشور خر در چمن گر گرفته بودند...گشنگی میخوردند،با وجود اینکه محتکرین محترم آنها انبارانبار یونجه و خاک اره اندوخته بودند.آفت انسانی آنها را میزد،در صورتی که بنگاههای دفع آفات انسانی زیادی داشتند.میشها مرتب سر زا میرفتند ،هرچند بنگاه حمایت از میشهای باردار از آنها پول میگرفت.زبانشان تپق میزد ،در حالیکه فرهنگستان لغت ،زبان گوسفندی سره برای آنها اختراع کرده بود.پیاده راه میرفتند و به باشگاه محترم هواپیمایی باج میدادند.ناقص الخلقه بودند ،درصورتی که بنگاههای تربیت بدنی به بدنهای تربیت کرده خود می نازید.زلزله خانه هایشان را خراب میکرد ،برای گوسفندها آیه صادر میکردند و بعد هم عکس بختکی را به رخشان میکشیدند و...
خلاصه همه آنها ،تریاکی مفنگی و تراخمی و بدبخت و بیچاره، در هم میلولیدند.بچه های آنها هم غلام حلقه به گوش و تو سری خور بار آمدند.فقط خوشحال بودند که از چریدن نیافتاده اند.
سالیان آزگار گذشت و دوالپا که خوب رمق گوسفندان را کشید ،یکروز شیر مست شد و روی زمین نقش بست.روباه دم بریده که دید هوا پس است با احتیاط دوالپا را با انبر گرفت و فاتح کشور خر در چمن را که کسی جرات نمیکرد به اسب اسکندر تشبیهش کند از سوراخ راه آب بیرون انداخت.اموال منقول را برداشت و دک شد و اژدهایی روی گنجهای غیر منقول خود گذاشت تا سنت او را دنبال کند...
گوسفندهای خر در چمن که دیدند همه این خوش رقصیها و معجزات ماست مالی بود و نقش بر آب شد و عروس تعریفی بدجوری از آب در آمدیکه خوردند.اما برای اینکه پشت گوسفندها باد نخورد،پرده دوم تقلید چی خانه بالا رفت.از یک طرف الخناسهای دست پرورده دوالپا و از طرف دیگر گوسفندان ناراضی که از زیر کند و زنجیر آزاد شده بودند ،شاخ به شاخ شدند...روباه دم بریده که مشغول گوهر شب چراغ بود،دید اوضاع دارد بد میشود...فورا سراغ کفتار رفت و بهش گفت (یالا زود باش.پالانت را عوض کن و صورتت را ماکیباژ کن....این گوسفندها فراموشکارند...یک نره غول دیگر به سرشان سوار میکنیم.))
کفتار گفت(بدین مژده گر جان فشانم رواست.من اصلا اینکاره هستم...))
روباه زیر ابروی کفتار را برداشت ،کلاه گیس به سرش چسبانید،...و کفتار را با داریه و دمبک وارد کشور خر در چمن کرد.
کفتار از دور فریاد زد(ای گوسفندان عزیم.من همان بز اخفشم.برای خدمت به کشور خر در چمن جگرم لک زده بود...حالا هرچه دارید بریزید روی داریه.زود باشید دور من حلقه بزنید تا برایتان آواز خر در چمن بخوانم...))
گوسفندها هاج و واج ماندند و قد و بالایش را برانداز کردند.یک دسته از گوسفندهای شکمو که در دوره دوالپا به نان و نوایی رسیده بودند دور او را گرفتند...و با خودشان گفتند(از این قاصد بوی معشوق می آید...بهتر است از حالا باهاش لاس بزنیم و از علف خوردن نیافتیم.))
اما گوسفندهایی که در این چند سال پدرشان در آمده بود و جان به لبشان رسیده بود،مثل آدم مارگزیده که از ریسمان سیاه سفید میترسد،جار و جنجال راه انداختند و جفتک پرانی کردند.کفتار نطقهای قلنبه سلنبه توخالی میکرد و بادمجان دور قاب چینهایش این ترهات را حاشیه میرفتند و تفسیر میکردند.یکی میگفتند و هزار تا از دهانشان میریخت...بعد از مدتی کفتار طی تحقیقاتی کتابی منتشر کرد به نام شر و ور ملی و در آن فحش کشید به اصل و نصب گوسفند و ثابت کرد ایده آل گوسفند باید این باشد که خوراک گرگ بشود.گوسفندان خر در چمن چند دسته شدند.بعضی با کفتار مخالفت می کردند و دسته ای با او لاس میزدندو جمعی هم مهر سکوت به لب زده و منتظر فرصت بودند تا از هر طرف باد بیاید بادش دهند.اما همه آنها خود را طرفدار منافع کشور خر در چمن می دانستند و احساسات خر در چمن پرستی آنها هم غلیان کرده بود...
این اوضاع زیاد طول کشید و کفتار آنقدر شتر رقصی کرد که شلیته قرمزش جر خوردو صورتکش ور آمد و کلاه گیسش کنده شد.گوسفندها همه او را شناختند اما با ترس و لرز با هم گفتند(در صورتیکه از علف چریدن نیافتیم...))دوالپای تازه نفس که پشت پرده منتظر رل خود بود،بی تابی میکرد ،خمیازه میکشید . پیغام و پسغام برای کفتار میفرستاد که (بیشرف فلان فلان شده زود باش.))کفتار هم میگفت که (قبله عالم به سلامت باشد.چنان که مسبوقید خودم هم میخواهم هرچه زودتر خلاص بشوم...ملاحظه می فرمایید که مو بمو مطابق برنامه عمل کرده ام.فقط تقصیر بعضی از این گوسفندهای سرتق است که با یونجه و شبدر رام نمیشوند.))دوالپا هم جواب میداد(به شکم مقدسم قسم این سفر پدری از این گوسفندها در بیاورم که توی داستان ها بنویسند.))گوسفندها به هم نگاه میکردند و توی دلشان میگفتند(ما خر در چمنی هستیم،و پدران ما خر در چمنی بوده اند،زمین گردست مانند گلوله ،سام پسر نریمان فرمانروای سیستان و بعضی ولایات دیگر بوده.هر که خر است ما پالانیم.و هرکه در است ما دالانیم.خدا کند که میان این خر تو خر ما از چریدن علف نیافتیم.))