Saturday, 7 December 2013

امامزاده بیژن و امام زاده های جن دار!

نمی دونم از کجا شروع شد این ماجرای بقول معروف «گیر» دادن به «امام زاده بیژن» کذایی بین مردم، و مگر اینکه امام زاده ای بوده و اسمش هم بیژن بوده مشکلش کجاست؟ مگر این هم «سید بهرام» و «میرمنوچهر» نداریم؟ یعنی همه کسانی که سید و سیده هستند، اسماشون «عین الله» و «زبیده» است؟ خوب امامزاده ای هم بوده که اسمش بیژن بوده، ولی انگار به تصور خیلی ها، اجازه نداشته و باید اسم «آریایی» رو رها می کرده و می شده «امام زاده محمد». دولت خدمت گذار هم که آمده زیرابرو برداره و زده و چشم را کور کرده و از خطاب محلی «بیژن» که در خیلی مناطق مختلف «بیجن» تلفظ می شه، برداشت «بی جن» (بدون جن و حکما" پری!) کرده و بخیال خودش مسئله رو حل کرده، هرچند که با این حساب، امام زاده های دیگه همه جن دارند...!!! یاد این افتادم که مامورین اداره جغرافیایی ارتش، در اسم ده «فری کنار» (به کسر ف، به معنی «ساحل فرفری و ناهموار»)، این را دیده بودند که «فری» به گویش فکلی های تهرانیه و یعنی «فریدون» و اسم «فری کنار» بیچاره رو گذاشتند «فریدون کنار» و حالا بیا و درستش کن (این به نقل شفاهی از دکتر منوچهرستوده).

بگذریم... به این صرافت افتادم که چرا ملت این همه از «امام زاده بیژن» متعجبند، و احتمالا" به دلیل بدگمانی کلی به هرچیز دینی است و بخصوص شاید کم شناخت بودن از تاریخ منطقه ای که «امام زاده بیژن»  درش قرار داره. 

منطقه شمال ایران بعد از فتوحات اسلامی، تا مدت زیادی مستقل بوده و به دلیل وجود کوه های صعب العبور «البرز»، محلی بوده برای پناه گرفتن بازماندگان ساسانی، از شاهزادگانش گرفته تا امرای ارتش و بزرگان و درباریان. بعد از محرز شدن سقوط ساسانیان و جاافتادن حکومت اسلامی، بعضی از این اشراف و بزرگان شروع می کنند در مناطق گرگان وطبرستان و رویان و دیلم و گیلان، برای خودشون حکومت های محلی راه انداختن. از جمله مهمترین این سلسله ها، سلسله دابوییان بوده که یکی از امرای محلیش، «سارویه» نام داشته و بنیانگذار شهر ساری است. دابوییان هیچوقت اسلام نیاوردند و آخرینشون حدود 140 بعد از اسلام از دنیا رفت.

سلسله های بعدی مانند پادوسپانیان و جستانیان و از همه طولانی تر، یعنی «باوندی» ها، کم کم مسلمان می شند، اما در بیشتر مواقع استقلال، یا حداقل خودمختاری، خودشون رو حفظ می کنند و هرچند که باید با عباسیان و سلجوقیان و ایلخانیان سروکله می زدند، اما تا زمان شاه عباس صفوی بطور کجدار و مریز به بخشهایی از مناطق استان های مازندران و گیلان و در بعضی موارد حتی شرق آذربایجان، حکومت می کنند. از بین این ها شاید اسم «مازیار» رو شنیده باشید و به احتمال کم تر، اسم ماکان کاکی و هروسندان پور تیدا. آخرین اینها که در منطقه نور و کجور حکومت می کردند، توسط شاه عباس قلع و قمع می شند و بالاخره یکی از دولت های مستقر در مرکز ایران، موفق می شه منطقه مازندران رو کاملا به زیر حکومت خودش در بیاره.

اما بشنوید که مسلمان شدن این ها، کمی با مسلمان شدن بقیه فرق داشته. به دلیل استقلال این سلسله ها و قدرت محلیشون، منطقه طبرستان و گیلان و دیلم، تبدیل می شه به محل امنی برای کسانی که به دلیلی احتیاج داشتند از حکومت های بزرگتر ایران یا دنیای اسلام فرار کنند. از جمله این ها، امامان «زیدی» بودند، کسانی که در واقع اولین گروه سیاسی «شیعه» رو در اوایل قرن دوم هجری تشکیل می دادند و معتقد به امامت «زید بن علی»، فرزند امام زین العابدین بودند و به همین مناسبت، از شیعه های اسماعیلی و دوازده امامی، چندین دهه و حتی یک قرنی جلوتر شروع به تبلیغ و مبارزه کردند.

امامان زیدی، بخصوص یکی از اون ها به اسم «حسن الاطروش»، به منطقه طبرستان می آیند و در آمل (حاکم نشین منطقه) ساکن می شند و شروع می کنند به تبلیغ و تعدادی از مردم محلی رو به اسلام دعوت می کنند. بعد از پاگرفتن نفوذشون در منطقه، شروع می کنند به پایه ریزی قدرت سیاسی و کم کم، حکومتی درست می کنند که به اسم «حکومت علویان طبرستان» معروفه. این حکومت، بنا به لازمه سیاسی، مجبور به ارتباط نزدیکی با امرای محلی ای که صحبتشون رو کردم می شند. یکی از راه های ساختن ارتباط هم «ازدواج» بوده و خیلی از امامان و «امام زاده» ها، با دختران حاکمان باوندی و جستانی ازدواج می کنند.

باوندی ها و جستانی ها و بقیه امرای محلی هم تا قرن ها، حتی بعد از مسلمان شدن، اسم های قبل از اسلامی روی بچه های خودشون می گذاشتند (که از جمله اسامی محبوب من هستند) و از اسم هایی مانند «مازیار» و «شروین» و «شهریار» شروع می شند و به اسم های نامعمول تری مثل «زرین کمر» و «دشمنزیار» و «مرزبان» هم می رسند. می تونید تصور کنید که دختر شخصی به اسم «زرین کمر» که اسمش هم «زرین گیس» بوده، وقتی با امام زیدی ای به اسم «قاسم» ازدواج کنه، هرچند که ممکنه فرزندش اسمی مانند «محمد» هم داشته باشه، اما به هرحال خیلی راحت ممکنه بچه اش رو «رستم» و «شهریار» و حتی «بیژن» صدا کنه، و چه بسا که حتی اسم اصلی اش رو هم «بیژن» و «شروین» بگذاره. اصلا هم معنی اش این نیست که اگر کسی اسم «اسلامی» داشت، نمی شده که فرزندنش اسم «ایرانی» داشته باشه. در روی برج لاجیم در نزدیکی شاهی (قائم شهر)، کتیبه ای نوشته شده که متعلقه به یکی از حکام محلی به اسم «شهریار بن عباس بن شهریار»! یعنی یک اسم اسلامی در بین دو اسم ایرانی. مشکلی هم کسی با این موضوع نداره.

امام زاده بیژن ما هم از همین دست امام زادگانه، از نوه ها و نتیجه های حکام محلی طبرستان و دیلم، و احتمالا" نیمه «باوندی» یا «جستانی» و نیمه ای از سلاله امامان زیدی منطقه. بعد از تغییر مذهب محلی از شیعه زیدی به شیعه اثنی عشری، این امام زاده های محلی یا فراموش شده اند، یا اگر به یاد مانده اند، به صورتی از فیلتر شیعه اثنی عشری گذشته اند. بعضا" هم در ده ها و شهرستان ها، محل دعا و نذر مردم محلی بوده اند و کسی هم کاری به کارشان نداشته تا اینکه مردم بی صبر دنیای نو، از صدها وهزاران کیلومتر راه دور و از پشت جعبه شیشه ای کامپیوترهاشون، شروع به هو کردن شان کردند که ما بهتر از شما می دانیم که «بیژن» که «امام زاده» نمی شود و این ساختگی است و حالا امام زاده بیژن، شد امام زاده «بی جن» و بخشی دیگر از تاریخ هم پاک و مطهر شد. مبارک باشد...

Sunday, 20 October 2013

خراسانى نويسى و تهرانى گويى در فارسى امروز

این روزها، با افزایش امکانات شهروند-روزنامه نگاری و دسترسی سریع و راحت خوانندگان و نویسندگان به اینترنت، وبلاگ و فیس بوک، مسئله صحیح نویسی و صحیح گویی جنبه جدیدی به خود گرفته است.

ابعاد این مسئله بسیار گسترده و قابل بحث است و از نوشتن یا ننوشتن «می باشد» و همین فعل «است» به دنباله افعال ساده شروع می شود و به دردسر «درب» نویسی و زیاده درست نویسی هایی مانند «هستن» نیز ختم نمی گردد.

من، نویسنده این سطور، در عرض بیش از ده سال گذشته، با حضور در دنیای وبلاگ فارسی و فیس بوک و نظایر آنها، هم شاهد و هم شرکت کننده در بسیاری از بحث ها بوده ام. در بسیاری از موارد به عنوان «زبان بُرَک» و «ملا نقطی» شناخته شده ام و هرگاه هم که توانسته ام، به بیان نظراتی که فکر کرده ام شاید به درد بخور باشند، پرداخته ام.

در بیشتر این بحث ها، مسئله «درست» نویسی مطرح شده و این که آیا اصلا درست نویسی طرز دید صحیحی است به مسئله یا خیر. من به فرم «درست» کلمات و جملات معتقدم و همیشه به «اصل» کلمات و اصطلاحات رجوع می کنم، اما همزمان ناشر این تفکر بوده ام که زبان، زنده است و بقول گویندگان امروز، «پویا» و در حال رشد؛ َو نمی شود چیزی را «نادرست» خواند.

اما گفتن این حرف، ناقض این گفته هم نیست که «این صفحه، سایت رسمی آقای جواد ظریف می باشد» یا «این کتاب همون کتاب جلال آل احمد هستش» و یا «ترجیه می دهم توجیح نکنم» به گوش و چشم ناخوش آیند و نامانوس می آیند. هرچقدر هم فکر کنیم که در زبان «غلط» وجود ندارد و «غلط گویان» در واقع مجریان تکامل زبانی هستند، باید به حقوق «درست گویان» هم توجه کرد، هرچند که اولی ها را «پیش رو» بدانیم و دومی ها را «محافظه کار».

در این میان، هربار که این بحث در گرفته، و بخصوص مسئله غلط نویسی در حوزه ژورنالیسم مطرح شده، من به موضوعی اشاره کرده ام که هرچند بسیاری از آن ظاهرا با خبر هستند، اما کمتر کسی به عمق اهمیت آن برای بحث مورد نظر توجه می کند. مسئله مورد نظر، که به نظر نگارنده یکی از جنبه های مهم تصور اشتباه نویسی، یا ایده آلیسم درست نویسی/گویی در فارسی است، موضوع اساسی وجود دو گویش مختلف در زندگی هرروزه فارسی زبانان است. در اینجا مشخص کنم که منظورم تفاوت گویشی فارسی افغانستان، فارسی تاجیکستان، و فارسی ایران نیست، هرچند که دوتای اول در دیدگاه من، در واقع بخشی از مسئله هستند. توجه من در اینجا، گویش «معیار» فارسی است، گویشی که به اشتباه «تهرانی» نام گرفته (گویش واقعی تهرانی، همانی است که به آن، «لاتی» و «جاهلی» می گویند) و به اصطلاح، «گویش بی لهجه» فارسی است (هرچند که همه گویش ها، «لهجه» اند).

اکثرا، این گویش معیار را به دوگانه «نوشتاری» و «گفتاری» یا «رسمی» و «عامیانه» تقسیم بندی می کنند. برای گویشوران این زبان، بخصوص کسانی که تحصیلات متوسطه را تمام کرده اند، صحبت کردن به هردو این گویش ها کاملا طبیعی است، بصورتی که اکثریت قریب به اتفاق گویشوران، به تفاوت های بین این دو توجه نمی کنند و خود را فقط در حال صحبت کردن در دو موقعیت مختلف می بینند. مثلا" برای یک گویشور این زبان، گفتن «من و بابک و سارا با هم رفتیم ناهار» (با تلفظ حروف ربط به صورت /او/ : man o Babak o Sara) و تغییر آن به «من وَ بابک وَ سارا باهم به ناهار رفتیم» (اینبار با استفاده از تلفظ حرف ربط «و» به صورت حرف بی صدا همراه با فتحه: man va Babak va Sara) کاملا طبیعی است و حالتی از «درست» صحبت کردن در موقعیت رسمی. حال می توان به این گویشور گفت که در واقع، این فقط یک «تغییر جزئی» نیست و استفاده از /او/ برای حرف ربط، کلا" متفاوت است با استفاده از «وَ»، حتی اگر به تغییر ساختاری جمله و آوردن فعل در آخر در حالت «رسمی» اهمیت ندهیم. توضیح اینکه «و» (با تلفظ /او/) حرف ربط فارسی است که از «اود» فارسی میانه می آید و «وَ» به فتح /و/ عاریه گیری است از «وَ» عربی.

اما مسئله زبان گفتاری و نوشتاری نیز از این فراتر می رود. در دسته (یا «رجیستر» زبانی linguistic register) گفتاری، حالت های صرفی و نحوی ای وجود دارد که در زبان نوشتاری سراغی از آن ها نمی توان گرفت، و البته در زبان نوشتاری/رسمی نیز حالت هایی داریم که در زبان گفتاری از آن ها استفاده نمی شود. برای مثال، جمله «کتاب رو بهش دادم» را مقایسه کنید با «کتاب را به او دادم». به غیر از تفاوتی بین رو/را، مسئله اصلی در اینجا، استفاده از «به» است در کنار ضمیر سوم شخص مفرد. در گویش گفتاری/عامیانه، پسوند مفعولی چسبان «ش» برای مفهوم سوم شخص مفرد به کار گرفته شده. این ضمیر «مفعولی» کلا با ضمیر فاعلی سوم شخص مفرد «اون» (برای مثال «اون گفت») متفاوت است و بالاخص، برای مفهوم مفعولی بکار می رود. اما در جمله رسمی/نوشتاری «کتاب را به او دادم»، ضمیر سوم شخص مفعولی «او» با سوم شخص فاعلی «او» تفاوتی ندارد. در اینجا، فارسی گفتاری/عامیانه، از حالتی استفاده می کند که در زبان رسمی/نوشتاری وجود ندارد. همین ضمیرهای چسبان مفعولی در «بهم»، «بهت»، «بهمون»، «بهتون» و «بهشون» هم وجود دارد که باز در زبان رسمی/نوشتاری، اثری از آن ها نیست.

این فرق اساسی صرفی نمی تواند بصورت اتفاقی و در شرایط «تحلیل» زبانی پیش آمده باشد، بخصوص که با توجه به زبان «فارسی میانه» (که به اشتباه در برخی اوقات، «پهلوی» هم خوانده می شود)، یعنی مرحله قبلی زبان فارسی، این پسوند های چسبان و مفعولی در فارسی سابقه ای طولانی دارند. یعنی می توان گفت که فارسی گفتاری این پسوند ها را نگه داشته، در حالتی که فارسی نوشتاری آن ها را فراموش کرده و با استفاده از ضمایر شخصی فاعلی، تمام حالت های صرفی را نشان می دهد.

این مسئله، و بسیار مثال های دیگری که هر گویشور فارسی می تواند به راحتی پیدا کند، توجه را به تفاوت های گویشی فارسی جلب می کند و محقق را به دنبال توضیح قانع کننده تری از «عامیانه گویی» می فرستد. به نظر من، پیدا کردن این توضیح و توجه دقیق به آن، می تواند از یک طرف راه گشای معضل درست نویسی/درست گویی باشد و از طرف دیگر جلوی زیاده روی در درست نویسی، نظیر توجه بی دلیل و زیاد به «جدا نویسی» را بگیرد.

در توضیح زبان فارسی، درست گویی و درست نویسی، عامیانه گویی و عامیانه نویسی، و کتابی یا لفظ قلم صحبت کردن، اکثرا این نکته تکرار می شود که «یک فارسی زبان امروزه، فارسی ۱۰۰۰ سال قبل را متوجه می شود» یا اینکه «ما به زبان سعدی سخن می گوییم». هردو این نکته ها شاید تا حدی درست باشد. میزان فهم یک فارسی زبان امروزی از فارسی ۱۰۰۰ سال قبل قطعا بیشتر از میزان فهم یک فرانسوی زبان امروزی است از زبان فرانسه حتی ۶۰۰ سال قبل. اما دلایل این، و این که ما به «زبان» سعدی می گوییم (بیشتر می نویسیم)، شاید بیشتر همین تفاوت «رجیستر» های زبانی باشد تا هرگونه خاصیت جادویی زبان فارسی. در همین جا هم شاید بد نباشد که به کلیشه دیگری که فارسی زبانان ایران به آن اعتقاد دارند اشاره ای کنیم. این کلیشه نیز این است که «افغان ها» به گویش «خالص تری» از فارسی صحبت می کنند و فارسی افغانستان، به فارسی «اصیل» شبیه تر است. این ادعا حتی به آنجایی نیز می رسد که «تاجیک ها به زبانی سخن می گویند که به پهلوی نزدیک تر است...». هردو این کلیشه ها در واقع ادعا می کنند که زبان مردم افغانستان یا تاجیکستان در طول ۱۰۰۰ تا ۱۵۰۰ سال گذشته، تغییر کمتری کرده و زبان فارسی عمدتا در ایران پیشرفت کرده - و البته رو به انحطاط رفته است.

مثال های بالا، و کلیشه های مطرح شده، همگی باز نشانه مهم بودن مسئله «رجیسترهای زبانی» در فارسی امروزه هستند. حقیقت این است که فارسی عامیانه/گفتاری، در واقع گویشی است از زبان فارسی در منطقه مرکزی ایران، منطقه ای که من به پیروی از جغرافی دانان کهن، به آن جبال می گویم و این گویش را «گویش جبال» یا «گویش مرکزی» می نامم. این گویش اکثرا نوشته نشده و بیشتر به صورت شفاهی ادامه داشته است. در طول ۱۲۰۰ سال گذشته، لهجه های مختلف این گویش، که در بین سخنورانش «محلی» و «زبان مادر» بوده، در این منطقه گسترش پیدا کرده و از این جاست که ما لهجه های «تهرانی» (هم لهجه محلی تهرانی/لاتی و هم لهجه معیار امروزه یا لهجه «فتحعلیشاهی»)، اصفهانی، کاشانی، شیرازی و ده ها لهجه دیگر این گویش را در دست داریم که همه از لحاظ صرفی و در بیشتر اصول آوایی، همانند هستند. این گویش ها فقط در طول ۲۰۰ سال گذشته، و به دلیل شرایط فرهنگی-سیاسی، نوشته شده اند، و به دلیل اهمیت پیدا کردن گویشوران آن ها، در بعضی موارد حالتی «رسمی تر» به خود گرفته اند و حتی روی زبان نوشتاری تاثیر گذار بوده اند.

گویش رسمی/نوشتاری ایران، یعنی گویشی که «سعدی هم به آن می نوشته»، از طرفی، گویش محلی خود سعدی یا حافظ نبوده، بلکه گویش ادبی، و تا حدی ساختگی، ادبیات فارسی به شمار می رفته است. با کمی توجه به تاریخچه زبان فارسی، متوجه می شویم که این گویش، در واقع گویش منطقه شرق و شمال شرق ایران و ماورالنهر است، یعنی منطقه ای که جغرافی دانان به آن «خراسان بزرگ» می گفته اند و خاستگاه اولین فارسی نویسان و ادیبان فارسی بوده، کسانی مانند رودکی، بلعمی، جوزجانی، بیهقی، و دیگر بزرگان ادب فارسی. باید توجه داشت که اکثر این ادیبان اولیه، اهل مناطقی بودند که مدت کوتاهی قبل از تولد آن ها، و حتی در بعضی مواقع در زمان زندگی خود آن ها، در آن فارسی «زبان محلی» نبوده. در بیشتر خراسان، بخصوص ماورالنهر و منطقه بلخ، زبان های سغدی، بلخی، خوارزمی و چندین زبان ایرانی، اما غیر فارسی، دیگر معمول بوده اند. رودکی و جوزجانی و بلعمی در مناطق سغدی زبان به دنیا آمده اند و زبان محلی کسانی مانند ناصرخسرو، بلخی بوده است. یعنی در منطقه خراسان، زبان فارسی یک زبان «وارداتی» بوده که به همراه قدرت سیاسی-فرهنگی اسلام و تحت حمایت اولین مسلمانان فارسی گوی، و بعد زیر حمایت سیاسی سامانیان، به یک زبان پراهمیت تبدیل گشته و به دست بزرگانی مانند رودکی و بیهقی، به حد کمال ادبی رسیده. اما این زبان، تا حد زیادی در این منطقه بازسازی شده، و قرن ها طول کشیده تا به صورت زبان محلی منطقه در بیاید، کما اینکه حتی امروزه هم در شرق تاجیکستان و یا کوه های غربی آن، سخنوران زبان های بازمانده از سکایی و سغدی، بجا مانده اند. بسیاری از ساختارهای فارسی «خراسانی»، در واقع ساده شده ساختارهای فارسی میانه هستند تا صحبت کردن به آن را برای سخنوران سغدی و بلخی و خوارزمی، آسان تر کند. این گویش ادبی «خراسانی» است که سرمشق «سعدی» و دیگر بزرگان ادبی مناطق مرکزی/جبال قرار گرفته و در گلستان، به تکاملی رسیده که «ما امروز به آن زبان می نویسیم».

در بحث درست نویسی و درست گویی، باید به این نکته ساده، وجود دو رجیستر و گویش متفاوت، در زبان فارسی معیار امروز توجه داشت، یعنی نوشتن و سخن گفتن رسمی به «گویش خراسانی» و سخن گفتن هرروزه و کمتر نوشتن به «گویش جبال». هرچند که در بسیاری موارد، مانند انتقال ساختار آینده استمراری «می خواهم بروم» از گویش جبال/مرکزی به گویش خراسانی، می توان تاثیر گذاری این دو بریکدیگر را دید، اما در بسیاری از موارد، اصرار زیاد به «اصل» و «صحیح» دانستن یک گویش می تواند به تاثیرگذاری های ناخوش آیندی شبیه استفاده سردرگم کننده از افعال «هستن» و «است» برای «ترجمه» فعل چسبان «بودن» در فارسی جبال («این کتاب محمده» به «این کتاب محمد هستش»!) منجر شود.

هدف من در اینجا، و یا هر مورد دیگری که در آن به تفاوت های این دو «رجیستر» زبانی پرداخته ام، دادن نسخه «درست نویسی» نبوده و عمیقا معتقدم به پویا بودن زبان و اینکه گویشوران هر زبانی، «عقل خودشونو دارن». اما توجه داشتن به این نکته که ما به دو گویش مختلف تسلط داریم و در بسیاری از موارد، نمی توانیم و نباید سعی کنیم این دو گویش را با هم صد در صد آشتی دهیم، می تواند تا حدی باعث کم شدن یا اعتدال مشکلات امروزه در زمینه درست نویسی شود، و شاید نیز به قانون مند شدن و شکستن تابوی نوشتن به گویش جبال/مرکزی/عامیانه نیز منجر گردد، که در آخر شاید بزرگترین آرزوی من باشد.

Sunday, 9 June 2013

قضيه خر دجال (از مجموعه ولنگارى) نوشته صادق هدايت

تبصره : قبل از شروع از خوانندگان عزيز و محترم معذرت ميخواهم که اين عنوان بهيچوجه با موضوع اين قضيه ربط ندارد. گر چه ميتوانستم عناوين ديگری از قبيل :قضيه گورکن يا خر در چمن يا گوهر شب چراغ يا صبح يا دم حجره يا چپ اندر قيچی و يا هزار جور عنوان بی تناسب ديگر انتخاب بکنيم اما از لحاظ ابتکار ادبی مخصوصا اين عنوان را مستبدا بطور قلم انداز اختيار کرديم تا باعث حيرت عالميان شود و ضمنا بدانند که ما مستبد هم هستيم. و حالا به هيچ قيمتی حاضر نيستيم آن را تغيير بدهيم . اميد است خوانندگان با ذوق و خوش قريحه عنوان مناسب تری برای اين قضيه توی دلشان خيال بکنند و به مصداق کلمه قصار پيران ما که از قديم فرموده اند : انسان محل نسيان است اينگونه سهل انگاری ها ی مبتکرانه و بيسابقه را بنظر عفو و اغماض بنگرند . حالا از شما گوش گرفتن و از ما نقالی کردن يا حق:
يکی بود يکی نبود غير از خدا هيچ کس نبود يک گله گوسبند بود که از وقتی که تنبان پايش کرده بود و خودش را شناخته بود ـ البته همه ميدانند که گوسبند تنبان ندارد اما اين گوسبندها چون تحصيلکرده و تربيت شده بودند و تعاريج عند ما غيه انها ترقی کرده بود نه تنها تنبان می پو شیدند بلکه نفری يک لوله هنگ هم که از اختراعات باستانی اين سرزمين بود برسم يادگار بدست ميگرفتند و گاهی هم از کوری حسود استمنا فکری ميکردند بعلاوه عنعنات آنها خيلی تعريفی بود به طوری که کسی جرات نمی کرد بگويد بالای چشمتان ابرو است
باری چه دردسرتان بدهم اين گله گوسبند در دامنه کوهی که معلوم نيست به چه مناسبت کشور آنرا خر در چمن ميناميدند زندگی کجدار مريز ميکردند و می چريدند و شکر خدا ميکردند که آخر عمری از چريدن علف نيفتاده اند.
گوسبندهای ممالک مجاور که گاهی با معشوقه های خود برای ماه عسل باين سرزمين ميامدند لوچه پيچک ميکردند و به به اين گوسبند ها سر کوبت ميزدند که ای بندههای خدا چشم و گوشتان را باز کنيد از شما حريکت از خدا بريکت اگر به همين بخور و نمير بسازيد کلاهتان پس معرکه ميماند و عاقبت شکار گرگ می شويد .
اما گوسبندهای خر در چمن پوز خندی ميزدند و فيلسوف مابانه در خواب ميگفتند : زمين گرد استمانند گلوله ما خر در چمنی هستيم و پدران ما خردر چمنی بوده اند سام پسر نريمان فرمانروای سيستان و بعضی ولايات ديگر بوده است بالاخره هر هر جه باشد ما يک بابائی هستيم که آمده ايم چهار صبا تو اين ملک زندگی بکنيم . سری را درد نميکند بيخود دستمال نمی بنندند هر که خر است ما پالانيم و هر که در است ما دالانيم. شماها از راه غرض و مرض آمده ايد ما را انگولک کنيد و از جريدن علف بيندازيد اما حسود به مقصود نميرسد . البته ما اذعان داريم که در کشور بايد اصلاحاتی بشود اما اين اصلاحات بايد به دست بز اخفش انجام بگيرد و کوزه ما را لب سقا خانه بگذارد عجالتا خدا کند که ما از جريدن علف نيفتيم.
گوسبندهای کشورهای آنور درياهی و صحراها از اينهمه اشعار و معلومات فلسفه آلود تو لب ميرفتند و به عقل و فراست آنها غبطه می خوردند . گوسبندهای خر در چمن چريدن علف را جزو برنامه مقدس آفرينش گمان ميکردند و پاهايشان را توی يک سم کرده بودند و بيخود و بيجهت بدلشان برات شده بود که بز اخفش نجات دهنده آنهاست.

... ميان خودمان باشد نبايد پاى روى حق گذاشت ، چون گوسبندهاى خر در چمن آنقدر ها هم ناشى نبودند و منافع خودرا ميپائيدند ، و از لحاظ مآل انديشى باج بشغال ميدادند تا اگر خدا نخواسته گرگهاى همسايه به گله بزنند ،شعال ها زوزه بكشند و گرگها را فرار بدهند . اما بيشتر اين شغالها پيزى افندى و پزواى از آب در آمده اند و از بسكه زوزه ميكشيدند خواب و خوراك را بگوسبندها حرام كرده بودند . و گاهى هم كه عشقشان ميكشيد با گرگها ساخت و پاخت ميكردند و با آنها دنبه ميخوردند و با گوسبندها شيون و شين راه ميانداختند ، گوسبندها هم دندان روى جگر مى گذاشتند و تك سم خودشان را گاز ميگرفتند و ميگفتند ؛ " آمديم تره گرفتيم كه قاتق نانمان بشود قاتل جانمان شد ! " 
الخلاصه ، درى بتخته خورد و روزى از روزها روباه دم بريده اى كه سوداى سير آفاق و انفس بكله اش زده بود از كشورهاى دور دست با دوربين عكاسى وشيشه ترموس و پالتو بارانى و عينك دور شاخى ، گذارش بسرزمين خر در چمن افتاد . اين ور بو كشيد و آن ور پوزه زد و بفراست در يافت كه زير كشور خر در چمن پر از گوهر شبچراغ است .اين مسئله خيلى عجيب است ، زيرا از قراريكه در كتب قدما آمده گوهر شبچراغ رنگ و بو و طعم ندارد . ـ مخلص كلام روباه با خودش گفت : " اگر کلکی سوار بکنم که تا هنوز کسی بو نبرده اينها را از دست گوسبندها در بياورم ، نانم تو روغن است ! " دم بريده اش را روی کولش گذاشت و سيخگی تا مسقط الرأس خودش دويد و با مقامات نيمه صلاحيتدار انتروييو کرد و بپاداش خدمتش بطور استثنا يک پالان برای روباه درست کردند و مقداری پيزر لايش چپاندند و چند مرغ آبريت کرده لاری وخروس اخته هم عوض نان وروغن باو دادند.
روباه سبيلهاى چربش را تاب داد ـ متأسفانه سابقا اشاره نشده که روباه نر هم سبيل دارد ـ وبکشور خر درچمن برگشت . خوب که وارسی کرد توی سر طويله شغالهايی که باج ميگرفتند يک دوالپاد لندهور پيدا کرد که او را مهتر در آخور گذاشته و کثافت از سرو رويش بالا ميرفت و دايما فرياد ميزد : " من گشنمه ! " او را برد توی پاشوره حوض ، سرو صورتش را طهارت گرفت و تروتميز و نو نوازش کرد برای اينکه او را بجان گوسبندها بيندازد ، اما از آنجا که گوسبندها به کنسرت سمفونيک شغال عادت داشتند ، يکمرتبه او را جا نزد چون ممکن بود رم بکنند . جارچی انداخت وتو هر سوراخ وسنبه را گشتند از توی قبرستان کهنه ای يک کفتار برمامگوزيد پيدا کردند که ميخواست سری توی سرها بياورد وداخل گوسبند حساب بشود . از اين رو شبهای مهتاب با شغالها دم ميگرفت وزوزه ميکشيد . روباه رفت جلو ، هری تو رويش خنديد و گفت : " آقای کفتار ! غلام حلقه به گوش من ميشی ؟" کفتار جواب داد ، جان دل کفتار ! من اصلا تو حلقه بزرگ شدم ، ما نوکريم . خانه زاديم ، بروی چشم ! 
کفتار را هفت قلم آرايش کردند و دو تا شاخ گاوميش روی سرش چسباندند . کفتار يک ريش کوسه هم زير چانه اش گذاشت و شليته قرمزهم بپاش کرد و آمد در چراگاه گوسبندها .

میکروفون فریاد زد(ای ملت نجیب ستمدیده خر در چمن!من همان بز اخفش نجات دهنده شما هستم!دنبال من راه بیافتید!))گوسفندها نگاه مشکوکی به هم کردند و زیر لب گفتند (هر غلطی میکنی بکن اما جفت سبیلهای ما را در خون تر کردی ما را از علف خوردن نینداز.))
یک شب که گوسفندها از همه جا بی خبر خواب بودند،کفتار محلل دوالپا شد و رفت دست او را گرفت و از سوراخ راه آب توی آغل گوسفندها ول کرد.فردا صبح که بیدار شدند،دوالپا ملقب به فاتح خر در چمن با کفتار جنگ زرگری کرد ... و بعد هم به اسم اینکه من متخصص منحصر به فرد غم خوارگی ملت گوسپندم و تصمیم گرفته ام کشور خر در چمن را گلستان بکنم و زوزه شغالان حواسم را پرت میکند، عذر کفتار و شغالها را با احترام خواست.
کفتار که مطابق نقشه کارش را صورت داده بود عاقبت به خیر شد.بار و بندیلش را برداشت و به سوی قبرستانهای پر خیر و برکت راهسپار شد.
دوالپا برای اینکه پیازش کونه بکند اول در طویله هارا باز کرد و هر چه قاطر چموش و الاغ لگد پران چشم و دل گرسنه بود به جان گوسفندها انداخت.در توبره های یونجه باز شد .خوش رقصی و ادا اصول را شروع کردند .یک دسته از گوسفندهای هم دور آنها جمع شدند و قشقرق به پا شد. بزن و بکوب و قر و قبیله را افتاد.هر روز دوالپا به گردن یکی از گوسفندان سوار میشد و میگفت ( کار کنید بدهید من بخورم...))کم کم خودش را باخت.به همسایه های کوچک و بزرگ فحش به رایگان می داد.گوسفندها مات و متحیر جلوی این نمایش محیرالعقول دهانشان باز مانده بود،دنبه چروکیده شان را تکان میدادند و به خود میبالیدند .اگر کسی اظهار شادی نمی کرد او را شکلک می کردند و بعد هم جلوی گرگها می انداختند.
هوچیان و همکاران دوالپا که شکمشان گوشت نو بالا آورده بود و به نوایی رسیده بودند با چشمهای وردریده و یال و دم فر شش ماهه زده و سمهای واکس زده ...قدم میزدند و به گوسفندانی که اگر دماغشان را میگرفتی جان به جان آفرین تسلیم میکردند ،فیس و تکبر میفروختند.
اما از آنجا بشنو که همسایه های کشور خر در چمن ترقیات روز افزون کردند.آغلهایی به شکل آسمان خراش ساختند.به که میرسیدند بونژو موسیو می گفتند...شبها توی آغلشان گوهر شب چراغ روشن میشد ،کنسرو چمنهای بسیار اعلا وارد میکردند و با کارد و چنگال تغذیه می نمودند...
در صورتی که گوسفندهای کشور خر در چمن گر گرفته بودند...گشنگی میخوردند،با وجود اینکه محتکرین محترم آنها انبارانبار یونجه و خاک اره اندوخته بودند.آفت انسانی آنها را میزد،در صورتی که بنگاههای دفع آفات انسانی زیادی داشتند.میشها مرتب سر زا میرفتند ،هرچند بنگاه حمایت از میشهای باردار از آنها پول میگرفت.زبانشان تپق میزد ،در حالیکه فرهنگستان لغت ،زبان گوسفندی سره برای آنها اختراع کرده بود.پیاده راه میرفتند و به باشگاه محترم هواپیمایی باج میدادند.ناقص الخلقه بودند ،درصورتی که بنگاههای تربیت بدنی به بدنهای تربیت کرده خود می نازید.زلزله خانه هایشان را خراب میکرد ،برای گوسفندها آیه صادر میکردند و بعد هم عکس بختکی را به رخشان میکشیدند و...
خلاصه همه آنها ،تریاکی مفنگی و تراخمی و بدبخت و بیچاره، در هم میلولیدند.بچه های آنها هم غلام حلقه به گوش و تو سری خور بار آمدند.فقط خوشحال بودند که از چریدن نیافتاده اند.
سالیان آزگار گذشت و دوالپا که خوب رمق گوسفندان را کشید ،یکروز شیر مست شد و روی زمین نقش بست.روباه دم بریده که دید هوا پس است با احتیاط دوالپا را با انبر گرفت و فاتح کشور خر در چمن را که کسی جرات نمیکرد به اسب اسکندر تشبیهش کند از سوراخ راه آب بیرون انداخت.اموال منقول را برداشت و دک شد و اژدهایی روی گنجهای غیر منقول خود گذاشت تا سنت او را دنبال کند...
گوسفندهای خر در چمن که دیدند همه این خوش رقصیها و معجزات ماست مالی بود و نقش بر آب شد و عروس تعریفی بدجوری از آب در آمدیکه خوردند.اما برای اینکه پشت گوسفندها باد نخورد،پرده دوم تقلید چی خانه بالا رفت.از یک طرف الخناسهای دست پرورده دوالپا و از طرف دیگر گوسفندان ناراضی که از زیر کند و زنجیر آزاد شده بودند ،شاخ به شاخ شدند...روباه دم بریده که مشغول گوهر شب چراغ بود،دید اوضاع دارد بد میشود...فورا سراغ کفتار رفت و بهش گفت (یالا زود باش.پالانت را عوض کن و صورتت را ماکیباژ کن....این گوسفندها فراموشکارند...یک نره غول دیگر به سرشان سوار میکنیم.))
کفتار گفت(بدین مژده گر جان فشانم رواست.من اصلا اینکاره هستم...))
روباه زیر ابروی کفتار را برداشت ،کلاه گیس به سرش چسبانید،...و کفتار را با داریه و دمبک وارد کشور خر در چمن کرد.
کفتار از دور فریاد زد(ای گوسفندان عزیم.من همان بز اخفشم.برای خدمت به کشور خر در چمن جگرم لک زده بود...حالا هرچه دارید بریزید روی داریه.زود باشید دور من حلقه بزنید تا برایتان آواز خر در چمن بخوانم...))
گوسفندها هاج و واج ماندند و قد و بالایش را برانداز کردند.یک دسته از گوسفندهای شکمو که در دوره دوالپا به نان و نوایی رسیده بودند دور او را گرفتند...و با خودشان گفتند(از این قاصد بوی معشوق می آید...بهتر است از حالا باهاش لاس بزنیم و از علف خوردن نیافتیم.))
اما گوسفندهایی که در این چند سال پدرشان در آمده بود و جان به لبشان رسیده بود،مثل آدم مارگزیده که از ریسمان سیاه سفید میترسد،جار و جنجال راه انداختند و جفتک پرانی کردند.کفتار نطقهای قلنبه سلنبه توخالی میکرد و بادمجان دور قاب چینهایش این ترهات را حاشیه میرفتند و تفسیر میکردند.یکی میگفتند و هزار تا از دهانشان میریخت...بعد از مدتی کفتار طی تحقیقاتی کتابی منتشر کرد به نام شر و ور ملی و در آن فحش کشید به اصل و نصب گوسفند و ثابت کرد ایده آل گوسفند باید این باشد که خوراک گرگ بشود.گوسفندان خر در چمن چند دسته شدند.بعضی با کفتار مخالفت می کردند و دسته ای با او لاس میزدندو جمعی هم مهر سکوت به لب زده و منتظر فرصت بودند تا از هر طرف باد بیاید بادش دهند.اما همه آنها خود را طرفدار منافع کشور خر در چمن می دانستند و احساسات خر در چمن پرستی آنها هم غلیان کرده بود...
این اوضاع زیاد طول کشید و کفتار آنقدر شتر رقصی کرد که شلیته قرمزش جر خوردو صورتکش ور آمد و کلاه گیسش کنده شد.گوسفندها همه او را شناختند اما با ترس و لرز با هم گفتند(در صورتیکه از علف چریدن نیافتیم...))دوالپای تازه نفس که پشت پرده منتظر رل خود بود،بی تابی میکرد ،خمیازه میکشید . پیغام و پسغام برای کفتار میفرستاد که (بیشرف فلان فلان شده زود باش.))کفتار هم میگفت که (قبله عالم به سلامت باشد.چنان که مسبوقید خودم هم میخواهم هرچه زودتر خلاص بشوم...ملاحظه می فرمایید که مو بمو مطابق برنامه عمل کرده ام.فقط تقصیر بعضی از این گوسفندهای سرتق است که با یونجه و شبدر رام نمیشوند.))دوالپا هم جواب میداد(به شکم مقدسم قسم این سفر پدری از این گوسفندها در بیاورم که توی داستان ها بنویسند.))گوسفندها به هم نگاه میکردند و توی دلشان میگفتند(ما خر در چمنی هستیم،و پدران ما خر در چمنی بوده اند،زمین گردست مانند گلوله ،سام پسر نریمان فرمانروای سیستان و بعضی ولایات دیگر بوده.هر که خر است ما پالانیم.و هرکه در است ما دالانیم.خدا کند که میان این خر تو خر ما از چریدن علف نیافتیم.))



Friday, 21 December 2012

نوشتن با گل و ستاره

بیش از یک نفر از «لحن» نوشتن مطلب قبلی من شکایت کرده بودند. شاید به این دلیل که مطالب قبلی که در این وبلاگ و اجداد مرحومش نوشته می شده، هیچوقت اینقدر خواننده نداشته. بعضی ها «چرا اینقدر عصبانی» نوشته بودند و کسی گفته بود که «لحن» مطلب ایشون رو از خواندن کل مطلب بازداشته و کس دیگری هم دادنامه ای در فیس بوک نوشته بود که بنده نماینده طبقه دانشمندانی هستم که از ارائه دادن «علمم» دریغ دارم و هروقت عصبانی می شوم می نویسم و بعد هم با کمال نظر بلندی، به خوانندگان توصیه کرده بود که با «درز گرفتن متلک های بی مزه»، بقیه مطلب را بخوانند.

دقیقا" نمی دونم این میل تظاهر به صلح دوستی و آرامش در بین ملت ما چه موقع ظهور کرده. همه ادعای آرامش دارند و اینکه ما در حالت «ذن» مطلق به سر می بریم، مگر اینکه پا روی دم ما بگذارید که آنوقت دمار از روزگارتان برمی آوریم! مطلبی که من نوشتم، نه حاصل سالها تحقیق و دانش دست نیافتنی بود که احتیاج داشته باشد بنده از ارائه اش دریغ کنم یا نه (خیلی راحت در دانشنامه ایرانیکا می شود خواندش) و نه عصبانیتی درش بود. چندین دفعه گفته ام که جالب است که در زبانی که گویشورانش از «سارکستیک» ترین آدم های جهان هستند، کلمه ای برای «سارکزم» وجود ندارد. به نظرم نمی آید که کنایه ترجمه خوبی است.

اصولا به دلایلی، خیلی ها به نظر مياید که دنبال دلیلی برای جریحه دار شدن احساساتشان می گردند. اگر فیلمی بسازید که در آن یک معلم قاتل باشد، فردا «صنف معلم های مرکز» جلوی در استودیوی شما جمع می شوند که شما معلم ها را بدنام کرده اید. به همین دلیل است که در ایران، یک کاریکاتوریست برای کاریکاتور کشیدن از چهره یک نماینده محکوم به شلاق می شود. در حد بسیار بسیار کمترش هم، کسی که آینه تمام نمایی می شود از ادعاهای بی مدرک جامعه ایرانی و اخلاق «شهوت صحبت بدون مطالعه» (بقول علامه قزوینی) و حتی سعی می کند با شوخی، سیخونکی به احساسات ملی پرستی افراطی و ضد عربی مردم بزند، می شود یک آدم عصبانی که باید از خواندن حرفش، هرچند که حساب باشد، پرهیز کرد. 

ببخشید، من هم با لحن مهربانانه می نویسم:

«عزیزانم، گل های روی زمینم، دوستان با شعور و دانشمندم، ببخشید که می خوام الان بهتون توضیح بدم که میترائیسم یک دین ایرانی نیست. البته من کاملا متوجه هستم که تاریخ اصلا مطلب مهمی نیست و من خیلی پررو و بد هستم که می خوام برای شما از تاریخ حرف بزنم، و می دونم هم که شما بهتر از من بلدید، اما اگر جسارتی نیست، می خواستم خدمتتون عرض کنم که یلدا، از ریشه اوستایی و آریایی نیومده...»

Oh, fuck it! 

Thursday, 20 December 2012

یلدا، میترا، مهرپرستی، و چیزهای که فکر می کنیم می دانیم


یلدا چی هست و چی نیست؟

هروقت که به موقع یکی از جشن های ایرانی نزدیک می شیم، تمام گفتگوهای مردم در دنیای واقعی و مجازی، بخصوص اگر در خارج از ایران زندگی کنند و مواظب و نگران «زنده نگه داشتن» رسوم ملی، به ریشه های باستانی جشن ها ختم می شه. ریشه یابی «باستانی» هم که در بین ایرانی ها اکثرا" به کلمات و مفاهیم «زرتشتی» و «آریایی» محدوده و اسم بردن از دو، سه خدای باستانی شناخته شده. البته اگر هم بشود که جشن مورد نظر رو به سنت ها و جشن های اروپایی ها ربط داد و نشان داد که بالاخره «هنر نزد ایرانیان است و بس» و «از ایران آمده» که چه بهتر، و البته هم که «نوئل» (یا به گفته جعفرخان های امروزی، «کریسمس») حتما" ریشه در یلدای «ما» داره.

قسمت آخر این قضیه و تاثیر یلدا در نوئل رو در اینجا به میان نمی کشم (چون توضیح ارتباط یکسانش با جشن «ساتورنالیا»ی رومی یک کمی از حوصله اینجا خارجه)، اما در مورد این «ما» یک کمی فکر کنم بد نیست که توضیح بدیم. اولش هم روشن کنم که هدفم تخطئه مراسم زیبای شب یلدا و چله گرفتن نیست که خودم هم خیلی خیلی دوستش دارم و خیلی هم با دقت مراسمش رو رعایت می کنم. مشکلم اینه که چرا امروزه، همه احساس می کنند که برای اهمیت دادن به جشنی که پدربزرگ و مادربزرگ هامون بدون دونستن «ریشه های باستانی»ش، ازش لذت می بردند، باید حتما" بهش اسم باستانی و زرتشتی و میترایی و قس علیهذا داد، بخصوص که اکثرا" هم از جزویات این باورهای باستانی و تاریخچه هایش باخبر نیستند و فقط به دوسه کلمه ای که می دونند، بسنده می کنند.

روایتی که امروزه از همه می شنویم و در ویکیپیدیا (این آخرین مخزن دانش عامه!) می خونیم، اینه که «یلدا» شب تولد میتراست و میترا هم خدای «خورشید و روشنایی» و این جشن هم جزو جشنهایی است که اجداد «آریایی» ما از دوردست ها به ایران آورده اند و مثل نوروز «جمشیدی»، دربست ملک مطلق خلق ایران است و بس، و فقط هم «آریایی ها». این وسط، کسی از خودش نمی پرسه که پس چرا اسم «یلدا» سریانی/آرامیه؟ چرا مهاجران «آریایی» که کوچ نشین و گله دار بودند، باید به جشن هایی که این همه به تقویم و دوره بندی کشت و برداشت ربط داشته اند اهمیت می دادند؟

تعریف بالا کمی شبیه به جمله معروف «خسن و خسین هرسه دختران ابوپکرند» به نظر میاد. از هر کلمه اش می شه اشکال گرفت. یلدا تولد میترا نیست، میترا خدای خورشید نیست، جشن جشن آریایی نیست، «آریایی» اصلا «آریایی» نیست!

همونطور که ممکنه شک برده باشید، «یلدا» از اجداد آریایی (کذا!) «ما» سرچشمه نگرفته. یلدا، مثل نوروز، مثل همه جشن هایی که بستگی نزدیکی با تقویم دارند، از جمله جشن های مللی هستند که به دلیل کشاورز بودن و اهمیت داشتن تغییرات نجومی و جوی در زندگیشون، دست به ساختن تقویم و زمان نگه داشتن زده اند. نه خیر، منظورم «آزتک» ها نیست، اگر منتظرید که دنیا همین فردا به پایان برسد. منظورم دوستان عزیزمان، «بین النهرینی» ها، همسایه ها و اجداد فرهنگی ما هستند که در روایت های یک سویانه از تاریخ ایران، کلا مثل گرد و پود کف خانه، جارو شده اند و به «زباله دان» تاریخ ریخته شده اند (در مملکتی که هر پنجاه سال، یک زباله دان پر از تاریخ می کند). بله، سومری ها، بابلی ها و آشوری ها. درست حدس زدید، «آرامی» بودن اسم یلدا هم به همین ربط دارد. هرچند که شاید شما، به دلیل یادگیری تاریخ از روی کتاب های اروپایی، زبان «بابلی» را «میخی»(!) بدانید و شاید هم بدانید که اسمش «اکدی» بوده. اما توجه کنید که «اکدی» حدود 1000 سال قبل از میلاد فقط تبدیل به یک زبان ادبی شده بوده و زبان کوچه و خیابان در بابل و نینوا، «آرامی» بوده، یک زبان سامی دیگر که به همان «اکدی» مربوط بوده و اما به دلایل خاص اجتماعی، به عنوان زبان غالب درآمده بوده. بله، در زمانی که اجداد «آریایی» بنده و شما به بابل نزول اجلال کردند و «استوانه کورش» نوشتند، زبان هرروزه مردم، «آرامی» بوده. در این زبان، به شب تولد خدای محلی خورشید که اسمش «شمش» (به فتح شین و میم) بوده (بله، بطرز ناراحت کننده ای شبیه «شمس» عربی است، متوجه هستم)، «یلدا» می گفتند که به معنی تولد است، و بله، بازهم شبیه ریشه عربی «ولد» (یک کلمه است، اصلش« ئ ل د» بوده).

بله، ریشه «یلدا» تولد شمش است، خدای خورشید در بابل، نه خدای «خورشید» در ایران، یا میترا.

حالا می رسیم به این مسئله «میترا» و خداییش به خورشید و اینکه حتی دانشمندان اینترنتی و غیره، ایشان را «الهه» یا «مینو» (که از آخری برداشت مطلق «مونث» می شود) می دانند و خدا (در این مورد اهورامزدا یا یکی از همکاران نزدیکش) می داند که از کجا حتی بعضی به «آناهیتا» ربطش می دهند و ملغمه عجیبی می سازند که سرگیجه می آورد بدتر از خواندن جریده فخیمه کیهان.

نکته اول این که «میترا»، حتی اگر اسم خواهرتان باشد (که اسم خواهر من هست!)، نباید به ذهن شما یک «الهه» یا «مادینه خدای» کمر باریک را متبادر کند، بلکه باید تصویر یک خدای «کت و کلفت» خیلی «مذکر» در جلوی چشمتان باشد که بنا بر گفته اوستا، «هزار چشم» هم دارد! اگر تصورتان در مایه های «مونیکا بلوچی» بود، بیشتر سعی کنید به «عبدالمالک ریگی» فکر کنید...

دوم، خدای بیامرزاد کسی که تخم لق «میترائیسم» را در دهان ملت ایران شکست. سرتان را درد نیاورم که در ایران، اثری از «میترائیسم»/مهرپرستی نداریم، هرچند هم که ذبیح بهروز گفته باشد و روانشاد مهرداد بهار به دنبالش گشته باشد. بله بله، متوجه هستم که میترا یک خدای «ایرانی» است و در اوستا هم وجود دارد. عرض بنده این بود که «دین» مهرپرستی در ایران وجود نداشته و اثری از آن در دست نداریم. نه خیر، برعکس چیزی که به عرضتان رسانده اند، هیچ مدرکی از اینکه «آریایی» های قبل از «اصلاحات زرتشت»، مهرپرست بوده اند در دست نداریم. ایرانیان اولیه، و حتی نه چندان اولیه، به «گروه های دینی» مختلفی که هرکدام برمبنای اهمیت یک خدا شکل گرفته بودند، چیزی که در زبان فرنگی «کالت» خوانده می شود، باور داشتند. باور داشتن به کالت «آناهیتا» به این معنی نبوده که نمی توان به کالت «بهرام» یا «تیر» اعتقاد داشت، چرا که هرکسی، هر خدایی، وظیفه ای داشته: اگر در حال جنگ بودید، مراسم کالت «بهرام» را اجرا می کردید و اگر منتظر بودید که همسرتان حامله شود، به درگاه «آناهیتا» دعا می کردید. یک نکته کناری اینکه مقدار زیادی از کل روایت «اصلاحات زرتشتی» این است که کالت «اهورامزدا» حالت تمامیت خواهانه ای پیدا می کند و بقیه کالت ها را «نامشروع» خطاب می کند؛ اما این مسئله را می شود بعدتر روشن کرد.

صحبت این است که بله، «مهر/میترا» هم صددرصد یکی از این کالت ها بوده و در یسنا ها و یشت ها، در کنار آناهیتا و بهرام و هوم و خیلی خدایان دیگر، «زیارت نامه» ای هم دارد. یعنی منظور اینجا این نیست که «میترا» در ایران ناشناخته بوده. منظور این است که «میترائیسم» به عنوان یک دین مجزا و قابل درک از بقیه «کالت های» ایرانی، مثل «زرتشتی گری/مزدیسنی»، شناخته شده نبوده. «میترا» خدایی بود «پرچشم» که بر میثاق ها و قراردادهای اجتماعی، از قرارداد خرید خانه و صلح نامه بین دو پادشاه بگیرید تا «قرارداد» دوستی دو نفر، نظارت داشته. از همین جا هم هست که اسمش «میترا» (اوستایی «میثره») تبدیل شده است به «مهر» و برای من و شما، معنی «محبت» می دهد، چون ما با «دوست»هامان «قرارداد» مهر می بندیم.

اما این هم واقعیت دردناک: بله، خدای «ما» را «کسان» دیگری «دزدیدند» و باهاش «پزدادند». قضیه این است که متاسفانه واقعیت تلخ این است که هنر نزد ما ایرانیان نیست و بس. اتفاقا وقتی به مرحله دین و باور و فلسفه دین می رسیم، ملل «سامی» تخصص زیادی داشته اند و از هرطرفی بگیرید، یک قسمت هرکدام از این باورهای منطقه غرب «اوراسیا» از صافی «بین النهرینی ها» گذشته است.

شمش، خدای خورشید را که هنوز به یاد دارید؟ بله، پرستش آفتاب صد در صد محدود به بابلی ها نبوده (به «آزتک ها» فکر کنید...). در بقیه خاورمیانه و «هلال خصیب» (برداشت عربی از اصطلاح لاتین «لوانت» یا همان منطقه بین النهرین و شام)، و حتی در مصر، هم آفتاب مورد پرستش بوده و در هرمحلی هم، خدای آفتاب اسمی داشته. این کالت «آفتاب» خاورمیانه کم  کم به یونان هم نفوذ می کنه و خدای «هلیوس» (که اسمش رو کمتر شنیدید) در یونان مهم می شه (این ها مربوطه به دویست سال اولیه مسیحیت). در این مرحله، رومی ها هم در یونان و آناتولی و شام و مصر حضور داشتند و کم کم به این «کالت خورشید» علاقه مند می شند و یکی از خدایان خودشون به اسم «سول اینویکتوس» (آفتاب شکست ناپذیر) رو هم وارد کالت می کنند. پس یعنی تا اینجا این شده کالت «شمش-هوروس(مصری)-هلیوس-سول اینویکتوس».

از این طرف، میترا/مهر، مثل بقیه خدایان اوستایی، به مناطق اطراف هم رفته بوده (به دنبال فاتحانی که بهشون باور داشتند:هخامنشی ها، پارتی های اشکانی و بعدا" ساسانی ها). به نظر میاد که یکی از مناطقی که اهورامزدا و میترا  و بهرام و آناهیتا درشون جدی گرفتی شدند، ارمنستان بوده (به همین دلیله که در بین ارمنی ها، اسم های «وارطان/واهان/واچه» که همه به معنی بهرام هستند و «آناهید» به معنی آناهیتا به این اندازه محبوبه). در ارمنستان، قبل از مسیحی شدنش در قرن چهارم میلادی، این سه خدا بخصوص اهمیت زیاد پیدا می کنند و اگر امروزه هم به ارمنستان سری بزنید، معابد جالبی می بینید که به سبک یونانی/رومی ساخته شده اند، اما معبد آناهیتا یا بهرام هستند. در واقع سبک معماری زاییده دوره حکومت «هلنیستیک» (یونانی مآبی بعد از اسکندر) در منطقه است، اما باورها حاصل حکومت اشکانیها و بقیه. ارمنستان هم همونطور که می دونید، از حدود سال 50 میلادی، محل دعوا و جنگ بین ایران اشکانی و روم بوده، دعوایی که تا آخرین روزهای حکومت ساسانی در 651 میلادی به طول می انجامه. نتیجه این برخورد بین فرهنگ ایرانی، یونانی، ارمنی، و رومی، شکل گیری باورهای دینی مخلوطیه در ارمنستان و بقیه قفقاز و شرق آناتولی، یعنی شرایطی خیلی شبیه شرایط بین النهرین و شام.

در این برخورد با ارمنستان، به نظر میاد که «میترا» هم وارد کالت «شمش-هوروس-هلیوس-سول اینویکتوس» شده و کالت تبدیل شده به «شمش-هوروس-هلیوس-سول اینویکتوس-میثراس» (-س آخر فقط علامت نهادیه در لاتین، نگران نباشید، کسی دست به خدای «ما» نزده). البته به دلیلی میترا در اینجا کمی با روشنایی و نور هم مربوط شده، هرچند که در باورهای باستانی، خدایی برای آفتاب وجود داشته به اسم «خور» که اسمش هنوز هم در «خورشید» (خور درخشنده) دیده می شه. به هر حال، کالت «شمش-هوروس-هلیوس-سول اینویکتوس-میثراس» خیلی زود تبدیل می شه به یک کالت نظامی، بخصوص بخاطر این که «سول اینویکتوس» همونطور که ازاسمش برمیاد، غیر از مدیریت آفتاب، جنگجو هم بوده. درواقع عضویت در این کالت بخصوص، کم کم تبدیل می شه به یکی از مهمترین شاخصه های عضویت در ارتش روم، و در روم هم می دونید که «ارتش» یعنی همه چیز. این کالت بخصوص، فقط و فقط یک کالت مردانه بوده، یعنی زن ها اجازه نداشتند در مراسمش شرکت کنند و باید به خدایان خودشون مثل «هرا» و «سریس» راضی می شدند. این کالت بخصوص وقتی که «هلیوگابالوس» که اصلا اهل شام (سوریه) بوده، انتخاب می شه به عنوان امپراتور روم (قرن سوم)، اهمیت بیشتری هم پیدا می کنه، چون اگر دقت کنید، در اسم امپراتور مورد نظر، کلمه «هلیو(س)» هست که اسم (یونانی) خدای کالته. بله، ایشون بسیار بسیار معتقد بودند و سرسخت. یک امپراتور دیگه روم هم که بعد از مسیحی شدن رومی ها تحت حکومت قسطنطین، سعی می کنه دوباره «چندخداپرستی» رو در روم جا بیاندازه، و اسمش «یولیانوس کافر» بوده، بخصوص به این کالت علاقه داشته و از هلیوس/سول اینویکتوس/میثراس خیلی اسم برده.

به دلایلی اما، احتمالا به دلیل طولانی بودن اسم کالت و «جالب» بودن اسم «میثراس»، اسم این خدای ایرانی تبدیل می شه به اسم محبوب برای تمام کالت. البته این به هیچ وجه تبدیل نمی شه به تنها اسم. نه، هنوز هم در بین یونانی زبان ها و رومی ها، اسم های هلیوس یا سول اینویکتوس محبوب بوده. یک طورهایی مثل اینکه بگیم «قرآن مجید» یا «قرآن کریم»، دو اسم و لقب برای یک کتاب. یا این ایده که خدای اسلام، 1001 «اسم» داره و محبوب ترینش «الله»ه، اما در ایران بهش می گن «خدا» و اگر هم کسی بگی «ذوالجلال» یا «رزاق»، منظورش مفهوم می شه.

مراسمی که اما پیروان این کالت انجام می دادند بیشتر از سرچشمه های بین النهرین و شامی/سوریه ای میامده، مثل کشتن گاو، به دنیا آمدنش از یک سنگ، و انجام مراسم مذهبی در زیر زمین های تاریک. در هیچ کدام از متون اوستایی ذکری از این مراسم نیامده، و برعکس، در «میثرائیسم» رومی، اثری از هزارچشم داشتن «میترای» اوستایی یا نظارتش برقراردادهای اجتماعی نیست. «میثراس» رومی به نظر میاد فقط اسمش رو از «میترا»ی اوستایی گرفته و در عوض رسم و رسومش، مخلوطیه از باورهای بابلی، شامی، یونانی، و رومی، و احتمالا نوآوری هایی که در بین نظامیان رومی انجام شده.

تولد «میترا» از این ریشه میاد، یعنی بخشی از باورهای «بین النهرینی/شامی» که به روم رفته و تولد «میثراس» ازش ساخته شده. از طرفی هم، به دلیل برخوردهای نزدیک با فرهنگ بین النهرین و حدود 2000 سال احاطه سیاسی قدرت های ساکن در فلات ایران براین منطقه و گسترش فرهنگ کشاورزی در همه فلات ایران، رسم و رسومات فرهنگی بین النهرین هم در همه منطقه گسترش پیدا کرده و همونطوری که به «روم» رفته، به «ایران» هم آمده، یا اصلا بوده. یلدا از این نظر، ربطی نه به «آریایی ها» دارد نه به «میترا»، بلکه رسمی است زیبا و پرمعنی، با استعاره از «نو شدن» دنیا و «تولد خورشید» با طولانی شدن روزها. رسمی که سال ها و بلکه قرن هاست در ایران جشن گرفته می شه بدون احتیاج به داشتن یک ریشه باستانی و آریایی و زرتشتی و مهرپرستی، یا که مسیحی و میترایی و مانوی و اسلامی. رسمی که برای همه است. یلدای همه تون مبارک و امیدوارم همیشه سلامت باشید...
-----------------
پانوشت: بعضی از دوستان شکایت کرده بودند که مطلب «منبع» ندارد. هدف نوشت این مطلب، «مکتوب» کردن چیزهایی بود که بارها در صحبت با دوستان گفته ام و یعنی اینکه گفتار باشد و معمولا در گفتار منبع ذکر نمی شود. بعد هم این ها تحقیق و تز و نظریه نیست، جمع بندی ساده ایست از مطالب بدیهی و به راحتی قابل دستیابی که در حد سفید بودن ماست احتیاج به «اثبات» دارند. اما برای کسانی که علاقه دارند در مورد یلدا و میترا و ساتورنالیا و تاریخ روم بیشتر بدونند، این هم چند منبع و کتاب برای خواندن.


Mihr Yasht (in the Avesta): http://www.avesta.org/ka/yt10sbe.htm

John R Hinnells (ed.) Mithraic studies: proceedings of the first International congress of Mithraic studies, Vols I. & II. Manchester University Press, 1975.

Roger Beck, "Mithraism," Encyclopaedia Iranica (http://www.iranicaonline.org/articles/mithraism)

M. Clauss, the Roman Cult of Mithras, Routledge, 2001.

Lewis M. Hopfe, Richardson, Henry Neil. "Archaeological Indications on the Origins of Roman Mithraism". in Lewis M. Hopfe. Uncovering ancient stones: essays in memory of H. Neil Richardson. Eisenbrauns. 1994.

David Ulansey, Origins of the Mithraic Mysteries, OUP, 1991.

Sunday, 29 April 2012

نژادپرستی، ترس از خارجی، و نقش تنفر در جامعه ایرانی

اتفاقات این چندروز، و چندهفته، گذشته، همه مارو در دنیای مجازی به فکر واداشته و روشنفکرترهامون رو به تعجب و حتی انزجار از رفتار هموطنان. ممنوعیت ورود افغان ها به کل استان مازندران، حرکت دست جمعی افغان ها به کمپ هایی در منطقه شرق خراسان، و بعد هم واکنش غریب ایرانیان به قضایای جزایر سه گانه و فحاشی روی دیوار سایت فیس بوکی ملک عبدالله آل سعود. همه اینها بحث نژادپرستی در ایران رو زنده کرده اند، بحثی که اکثر ایرانی ها باهاش راحت نیستند و ترجیح می دند انکارش کنند و بگند که در ایران، «ازهرنژاد و هرزبانی، همه ایرانی» شعار و حقیقت زندگی است. هرچند که شاید در دوره قبل از بوجود آمدن «کشور» به معنی مدرن این ایده آل شاید وجود داشته، اما متاسفانه بعد از پایه گذاری یک کشور به اسم ایران و در عرض هشتاد سال گذشته، این مسئله کمتر و کمتر حقیقت پیدا کرده، طوری که امروز شاید ایرانی ها یکی از متعصب ترین مردمان دنیا در مورد هویت خودشون باشند.

یک مسئله اساسی اما اینه که ما همه نوع تعصب ترس از غیر رو زیر اسم «نژادپرستی» دسته بندی می کنیم. حقیقت اینه که همه اینها تعصب هستند، چه احساس برتری به افغان ها، چه احساس برتری یک تهرانی نسبت به یک یزدی، و چه احساس حقارت یک ایرانی در برابر یک سوئدی. اما ریشه ها و دلایل همه اینها متفاوته. افغانی در ایران، مدل خاص «هزاره» شناخته می شه، و در واقع هم احتمالا کسانی که هزاره هستند و شکل ظاهریشون نشون دهنده خصوصیات این جمعیت خاصه، بیشتر از همه تحت فشارند. در این مورد، ایرانی خودش رو برتر می دونه، چون هزاره رو در نقش کارگر دیده و در پایین ترین سطح جامعه. اینجا می شه تا حدی قضیه رو نژادپرستی کلاسیک دونست: هزاره با خصوصیات «شرق آسیایی» ش، «نژاد» پست تره. اما حتی در همین سطح ساده هم، تبعیض برعلیه افغان تاجیکی که از نظر ظاهری فرقی با ایرانی نداره، مسئله دار می شه. در این مورد، مسئله به طور کلی تر، شاید بحث همین مفهوم «کشور» به صورت مدرن باشه که هرکسی رو که از خارج از این کشور اومده باشه، «خارجی» می دونه و غریبه و ناخواسته. این مفهومیه که کلمه یونانی «گزنوفوبی» (در انگلیسی زنوفوبیا) براش بکار می ره و ربطی هم حتی به نژاد نداره و شبیه احساس تنفر نروژی ها از سوئدی هاست. این بحثش طولانیه و مربوطه به مسئله اقتصاد و سطح درآمد و استاندارد زندگی که خودش مسئله طولانی ایه. 

در مورد عرب ها اما مسئله فرق می کنه. ملت بی انصاف، دیوار ملک عبدالله رو پرکرده اند با «گچپژ» نوشتن، که یالا، بخوان! اقراء! یعنی ببین، توی همین الفبای عربی تون هم ما ایرانی ها کاری کردیم که تو از خوندنش عاجزی. بقول دوستی، جواب ملک عبدالله باید این باشه که هروقت شما تونستید «ظضذز» رو از هم تشخیص بدید یا فرق بین «س و ث و ص» رو متوجه بشید، اونوقت من هم براتون گچپژ می خونم! خوبیش اینه که عرب ها اتفاقا «گ» و «چ» رو استفاده هم می کنند، هرچند براش علامت خاصی ندارند، اما خیلی دوست دارم ایرانی عادی ای رو ببینم که «ظ» رو درست تلفظ کنه! 

از این که بگذریم اما مشکل ایرانی با عرب، برتری نژادی نیست که احساس حقارته، شبیه تر به اون حسی که به اروپاییه داره. حقیقت اینه که در عرض 100 تا 150 سال گذشته، تاریخ نگاری شرق شناسانه، به ایرانی ها قبولانده که در 1400 سال قبل، «اعراب» آمده اند و «ایران» را شکست داده اند و «تمدن باستانی» ما رو از بین برده اند و از اون به بعد، ما رو خاک برسر کرده اند و همه بدبختی های امروزه ما، از همین شکست ناشی می شه. پس قضیه در واقع عصبانیته از شکست، از تحقیر اینکه «تمدن باستانی» به دست یک گروه «عرب بیابان نشین» از بین رفته. این احساس تحقیر، با تصور اینکه حالا خط نوشتاری ما هم «عربی» است زیادتر شده و گسترش پیدا کرده. در نتیجه، به نظر من، حس نژادپرستی ایرانی برعلیه اعراب، در واقع یک نوع حس تحقیر و عقده خودکم بینی است که واژگون شده. به همین دلیله که همه ادعاهای سیاسی اعراب، از خلیج عربی گرفته تا بحث جزایر سه گانه، در پس ذهن ایرانی، یک «تهدیده»، یعنی امکان اینکه بازهم اعراب مارو «شکست» بدند و دوباره ما دچار دوقرن سکوت ها و «بدبختی» بشویم. یعنی در واقع این امکان داده می شه که امارات متحده عربی بتونه عملا" حرفش رو به کرسی بنشونه و جزایر رو بگیره، یا اینکه لابی های عرب موفق بشند و اسم خلیج فارس رو به خلیج عربی تبدیل کنند؛ به این معنی که برتری اون ها، و اینی که بیشتر از «ما» قدرت دارند و امکان عمل، در واقع قبول شده است. پس تنها کاری که از دستمون برمیاد، مسخره کردن و تحقیر کردنشونه، و دادن لقب «سوسمارخور» که بقول یک دوست عرب، اگر فرانسوی ها حلزون و قورباغه بخورند نشانه «شیک» بودنشونه، اما سوسمار خوردن عرب ها نشانه «وحشی» بودنشون! 

به هرحال، معتقدم که بالا گرفتن این تعصبات در چندوقت اخیر، ربطی به خراب کاری های دولت داره و احتیاجش به دامن زدن به عاملی که باعث یک نوع «وحدت ملی» بشه، حالا حتی اگر لازم باشه، با به وجود آوردن تنفر بر علیه هرنوع «غیر». اما هردلیل سیاسی هم پشتش باشه، این واکنش ها نشون دهنده یک نوع حس تنفر عمیقه در وجود ایرانی که به این راحتی می شه دامن زده بشه و ازش برای دست آوردهای سیاسی استفاده بشه. قبل از حل مسائل سیاسیمون پس شاید باید مسائل درونی خودمون رو حل کنیم.

پ ن: چون یکی از دوستان در فیس بوک، مسئله تعصب های داخلی ایران رو هم مطرح کرده بود، گفتم شاید کسی به خوندن مقاله ای که چندسال قبل در این مورد نوشته بودم علاقه داشته باشه: http://www.iranologie.com/history/Perso-centrism-rezakhani.pdf

Sunday, 22 April 2012

Iran-India Conference

Ok, this is the last full day of being in California. I have been here for over two weeks now, managed to go to the Bay Area for the first time since I moved to London, which is quite good in fact. I also did manage to make myself busy enough not to get to see some of my best friends, including the BFF. Best part, of course, and the reason why this "last day" is so sad, was seeing Sara. Wish we were not so far from each other!

The purpose of the trip was this long-in-planning conference on Iran and India and their historic connections. Great papers ranging from a comparison of Indian and Iranian takes on Japan at the beginning of the 20th century to my own redrawing of the late antique history of Central Asia to a series of Sanskrit words in Arabic and Chinese. Well organised, lightly spaced out, and thus quite fun. I wish all conferences could be fun like this.

Now, back to London, as I miss home!